جدول جو
جدول جو

معنی سار مخ - جستجوی لغت در جدول جو

سار مخ
از وسایل کارگاه سنتی پارچه بافی، ستونی عمودی که یک سر آن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سال مه
تصویر سال مه
حساب سال و ماه، تاریخ، برای مثال شدش فرامش آن سال مه که شهر تو را / فروگرفت به نیرنگ و تنبل و دستان (مسعودسعد - لغتنامه - سال مه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیر مو
تصویر سیر مو
موسیر، گیاه علفی پایا خودرو و خوراکی شبیه سیر از تیرۀ نعناعیان با گل های سرخ یا بنفش که بلندیش تا ۳۰ سانتی متر می رسد و در طب قدیم برای تقویت معده به کار می رفته، سیر کوهی، سیر صحرایی، سقوردیون، اسقوردیون، اشقردیون، ثوم برّی، بلبوس
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دهی است از دهستان کسکرات بخش صومعه سرای شهرستان فومن واقع در 24 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا، و 12 هزارگزی شمال طاهر گوراب. جلگه ای، هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریائی، آب آن از رود خانه شاندرمن، و محصول آن برنج، ابریشم، توتون سیگار و زغال است، 173 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دانۀ موی. تای مو، مجازاً، خیلی باریک. نزار: بعیادت پیش وی رفته بودم او را یافتم چون تار مویی گداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459).
- مثل تار مو، خیلی باریک و نزار
لغت نامه دهخدا
(مَهْ)
تاریخ است و آن حساب نگاه داشتن سال و ماه و روز باشد. (برهان). ماه و روز. (جهانگیری). حساب سال و ماه نگاه داشتن و آن را روزمه نیز گویند و تاریخ و توریخ مأخذش از این لفظ فارسی بوده و آن را ماه روز نیز گفته اند. (آنندراج) :
شدش فرامش آن سال مه که شهر ترا
فروگرفت به نیرنگ و تنبل و دستان.
مسعودسعد (از آنندراج).
رجوع به سال و مه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ مَهْ)
سال قمری باشد و آن سیصد و پنجاه و چهار روز است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ابوریحان در ذکر تحدید معمورۀ ارض نزد هندیان آرد: در ’باج پران’ جهان به چهار قسمت تقسیم شده است و در ’سنگهت’ به هشت ناحیه و در ناحیۀ بین جنوب و مغرب، به روایت سنگهت یکی از طوایفی که زندگی می کنند ناریمخ نام دارند ’یعنی کسانی که صورتهایشان چون صورت زنان است و آنها ترکانند’. (از تحقیق ماللهند ص 149 و 155)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان وردیمه سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری، واقع در 41 هزارگزی شمال کیاسر، کوهستانی، هوای آن معتدل، مرطوب، آب آن از چشمه و زارمرود، و محصول آن غلات و برنج و لبنیات و عسل است، 105 تن سکنه دارد که به زراعت و اندکی به گله داری مشغول اند، از صنایع دستی محلی بافتن شال و کرباس میان زنان آن معمول است، راه مالرو دارد، کنار رود خانه زارمرود برنجکاری دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
سفره. (در تداول غالب لهجه های محلی ایران). سارغ. سارق
لغت نامه دهخدا
نوعی از سلاح است، و آن چوبی باشد که بر سر آن چند زنجیر کوتاه تعبیه کنند و بر سر هر زنجیر گوئی از فولاد نصب کنند، (برهان) (آنندراج)، سالیخ، (فرهنگ فولرس از حواشی راحه الصدور چ محمد اقبال)، پیازک، پیازی، چوکن، کسگن: سالیخ وار توزکمان برپیچیدند ... او هم جان را به سالیخ دفع کرد، سالیخ شکسته شد، (راحهالصدور ص 349)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سارخ
تصویر سارخ
دستمال بزرگ که در آن چیزی ببندند بقچه، سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار میخ
تصویر چار میخ
چهار میخ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی سلاح و آن چوبی باشد که بر سر هر زنجیر کوتاه تعبیه کنند و یک سر آن چند زنجیر کوتاه گویی از فولاد نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
خوشحال و شادمان، زنده دل
فرهنگ گویش مازندرانی
گونه ای شکنجه که فرد را روی تخته یا زمین قرار داده و با کوبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ولوپی واقع در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
میخ مخصوص نعل
فرهنگ گویش مازندرانی
میخی که به دیوار کوبند و روی آن چیزی آویزند، میخ آهنی بسیار
فرهنگ گویش مازندرانی
پای گذرانده به سال نو معمولا چند روز قبل از عید، کدبانوی
فرهنگ گویش مازندرانی
سال و ماه، تمامی روزهای سال، روزگار، گذشت زمان
فرهنگ گویش مازندرانی
میخ نعل اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
بقچه، از واژه ی ترکی سارماق به معنی پیچیدن گرفته شده است
فرهنگ گویش مازندرانی